سلام ... دیشب بدترین شبم بود ، خیلی خیلی خیلی خیلی بد ... ولی خدا رو شکر به خیر گذشت ، خوشحالم که همه چی رو به راهه ... مامان مریمم اومدن پیشمون ( اینو بگم که این وقتا آدما قدر مامان باباهاشونو بیشتر میدونن ) ... دیروز بعد از ظهر مامان مریمم رفته بودن بیرون و من و آقای همسری خونه بودیم ، مامان مریم که اومدن کلی چیز میز خوشمزه هم خریده بودن ، دیگه هوا تاریک شده بود و همه با هم نشسته بودیم داشتیم چیز میزای خوشمزه رو میخوردیم که من رفتم دستشویی و ............. اونقدر خونریزی شدید بود که گفتم دیگه همه چی تمام شد ، مثل شیر آب که باز میشه ، ازم داشت خون میرفت ، حالم خیلی بد شد ، بیشتر از استرس ... آقای همسری به دکتر زنگ زدن و گفتن که ا...